طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

پایان 6 ماهگی و آغاز تغذیه کمکی

پسرم عزیزدلم بالاخره 19 اسفند رسید و تو 6ماهت تموم شد. قربونت برم چقدر منتظر این لحظه بودم که بتونم بهت غذای کمکی بدم. برات غذا درست کنم و تو با لذت بخوری. البته 19 اسفند جمعه بود برا همین باید فرداش میبردیمت مرکز بهداشت تا به مبارکی پایان 6 ماهگیت 3 تا واکسن بزنی و تب کنی و بنالی. عجب! روز جمعه 19 اسفند با کلی ذوق و شوق خونه رو مرتب کردم و قابلمه های استیلی رو که برات خریده بود شستمو و خشک کردم تا توی یکیشون برات فرنی درست کنم. دستوری رو که از اینترنت گرفته بودم آوردم. چقدر کم بود: ی قاشق مرباخوری آرد برنج، نصف قاشق شکر، 5 قاشق مرباخوری هم شیر(ترجیحا شیر مادر). بعدشم گفته بود نباید شیر مادر جوشانده بشه. من درست منظورشو نفهمیدم برا همین ا...
26 اسفند 1390

مرواریدی در دهان

سلام عزیزکم. روز 16 اسفند 1390 وقتی داشتی شیر میخوردی مثل همیشه وسط خوردنت به من نگاه کردی و خندیدی. همون موقع دیدم ی چیز سفیدی جلوی لثه پایینت داره برق میزنه وقتی خوب دقت کردم دیدم آره قربونش برم پسرم دندون درآورده بود. آثار رویش اولین دندون در فک پایین سمت چپ و جلو. وای چه حس خوبی داشت. میخواستم جیغ بزنم. برا همین سریع بابا حسنو صدا کردم و موضوعو با خوشحالی بهش گفتم. اما تو دهنتو بسته بودی و دندونتو به بابا نشون نمیدادی.   بعد از شیر خوردنت من زنگ زدمو به مامان طوبا و خاله نگار خبر دادم. بابا هم به عمه شیما پیام دادو این مژده رو داد. خیلی خوشحال بودیم. عجب شبی بود. حالا دیگه فهمیدم علت بیقراری های این چند شبت چی بود. عزیز...
26 اسفند 1390

اولین بازدید تو از نمایشگاه بهاره

روز 20 اسفند وقتی از ملاقات خاله مرجان برگشتیم من که از توی خونه موندن حوصلم سر رفته بود به مامان طوبا و خاله پیشنهاد دادم که بریم نمایشگاه بهاره. چشمت روز بد نبینه چه طوفان و گرد و خاکی شده بود. سرتو کردم زیر چادرمو از خیابون رد شدم. ی نمایشگاه داربستی بود که به صورت سازه های اماده توی بلوار ساحلی گذاشته بودن. هنوز از بقایای آثار واکسن تو بدنت بود و تب داشتی و بی حال بودی. گفتم شاید با دیدن مردم حالت بهتر بشه. هنوز چند 10 متری از نمایشگاهو ندیده بودیم که گفتم بذار رو به جلو بگیرمت تا مردمو بهتر ببینی. همین که روی شکمتو گرفتم عق زدی و فرنی ها مثل فواره های آتشفشان میریخت بیرون. بعدشم شیر. انگار که هر چی در عرض این دو روز خورده بودی پس دادی.ا...
26 اسفند 1390

آخی کلاهت گم شد

عزیزدلم. اینقدر دلم سوووووووووووخت. اون کلاهتو خیلی دوست داشتم، کلاه خرگوشیتو میگم خیلی راحت بود و تو باهاش اصلا اذیت نبودی. روز 20 اسفند بود. خاله مرجان دوست مامانی ی آقا پسر ناز و خوب مثل تو به دنیا اورده بود. مامانی و خاله و مامان طوبا رفتن بیمارستان آریا تا ببیننش. ساعت ملاقات 4 تا 5 عصر بود. تا اومدیم آماده بشیم شد ساعت 5 ربع کم. خیلی دیر شده بود و تو هم که خوابت میومد و تازه دندون دراورده بودی هی نق میزدی. بابا احمد بردت توی حیاط تا آروم بشی. وقتی خواستم سوار ماشین بشم کلاهتو از سرت در آوردم تا گرمت نشه و فکر کنم دادمش دست خاله نگار تا بتونم بغلت کنم. نمیدونم بعدش سر این کلاه چی اومد چون وقتی از ملاقات نی نی برگشتیم و خواستم بک...
26 اسفند 1390

آنچه گذشت...

آقا طاهای گلم، مهردلم عزیزکم سلام. خیلی وقته که نتونستم برات مطلب بنویسم و ی عالمه حرف و خاطره دارم که برات بگم. حدود 3 ماه پیش ی روز که خونه بابا احمد اینا بودیم موقع تعویض پوشکت متوجه شدم توی کمرت یه جای خراشیدگی مثل ی خط قرمز وجود داره. گفتم حتما به جایی سابیده شده و خودش خوب میشه. هفتگی که میبردمت حموم اینقدر نگران بودم که سرما نخوری و تند تند حمومت می کردم که توجهی به اون قرمزی نداشتم تا اینکه بعد از 2 ماه توی بهمن ماه متوجه شدم اون خط قرمز الان به صورت ی دایره اثر خراشیدگی شده. خیلی نگران شدم. به خاله نگار قضیه رو گفتم. اونم برات از دکتر اشراقی که متخصص پوسته وقت گرفت. ی روز پنج شنبه توی بهمن ماه حدود ساعت 7 شب رفتیم مطب. نشون ب...
26 اسفند 1390

قطارسواری آقاطاها

روز شنبه 6اسفند که رفته بودیم خونه بابا احمد اینا با اینکه اون کمرش درد می کرد ولی کلی باهات بازی کرد و سرگرم شدی. دست آخر هم سوار شکم بابا احمد شدی و با صدای بوب بوب کیش کیش بابا قطار سواری کردی. دست بابا احمد درد نکنه که آقا طاها رو با قطار مجازی آشنا کرد. ...
8 اسفند 1390

در 6 ماهگیت چی گذشت؟

آقا طاهای عزیزم سلام. از همون روزای اولی که 5 ماهگی رو پشت سر گذاشتی بزرگ تر شدنت کاملا مشخص بود. وقتی به صورتت نگاه می کنم احساس می کنم خیلی تغییر کردی و ماشااله مردی شدی.قربونت برم الهی –       این روزا وقتی اسمتو صدا می کنم از هر جایی که باشم سرتو به سمت صدای من بر می‌گردونی و تلاش می کنی تا منو پیدا کنی. –       حدود 2 هفته که از 5 ماهگیت گذشت جغجغه و عروسکای صدادارتو می گیری و تکونشون میدی تا صدا کنن –       با صدای بلند می خندی –       برای گرفتن چیزایی که به سمتت میارم دستاتو درا...
8 اسفند 1390

عمه فرناز تولدت مبارک

سلام طاها جانم، مرد مامان عزیزدل مامانش. امروز که دارم این مطالبو برات می نویسم حدود 40 دقیقه است که روز 7 اسفند رو پشت سر گذاشتیم و شما 11 روز دیگه 6 ماهگیت تمام میشه و به قول مامان ابوالفضل نیم سالگیت مبارک میشه. 7 اسفند روز تولد عمه فرناز(دختر عمه فرشته مامان نگین)ه. که تو میتونی عمه فرناز صداش کنی. اون خیلی مهربونه. مامانی و عمه فرناز روزای خوب کودکیشون رو با هم گذروندن. من و عمه فرناز خیلی همدیگه رو دوست داشتیم. با اینکه خونه هامون دیوار به دیوار بود من همیشه دلم میخواست از توی دیوار حائل بین اتاقامون یه پنجرا در بیارن و ما همیشه همدیگه رو ببینیم. ما تو بچگی عاشق آلوچه سبز، غوره و اسمارتیز مروارید بودیم. من و عمه اینقدر بعد از مدرسه ب...
8 اسفند 1390

معرفی دوستای آقا طاها

اگه شما هم دوست دارین با آقا طاها دوست بشین خودتونو معرفی کنین. آقا ابوالفضل خان-18 ماهه http://abolfazl89.niniweblog.com/ آقا ابوالفضل پسمل مامان ندا جون-6.5 ماهه http://spring_bird_neda.niniweblog.com/ ادامه مطلب داره آقا ایلیا جان-42 روزه http://vania90.niniweblog.com/p0.php امیرعلی-5 ماهه http://nanazieman.niniweblog.com/ امیرعلی جان به مامانی بگو عکسای جدید ازت بذاره ماشااله دیگه بزرگ شدی. مرد شدی کسرا خان-یک سال و 22 روز کسرا خان جون تولد یک سالگیت مبارک http://kasrajoon.niniweblog.com/ علی کوچولو- یک سال و 15 روز http://alipesariema.niniweblog.com/ علی جون یک سالگیت م...
2 اسفند 1390